نهضت آذربايجان در ادب پارسي
مهمان شهريور (1)
خوان به يغما برده آن ناخوانده مهمان مي رود * * * آن نمک نشناس بشکسته نمکدان مي روداز حريم بوستان بد خزاني بسته بار * * * يا سپاه اجنبي از خاک ايران مي رود
نرگس شهلاي من بگشاي چشم از خاک و خون * * * کز سر راه چمن خار مغيلان مي رود
گرچه بام و در به سر کوبيد صاحبِ خانه را * * * خانه آبادان که جغد از بوم ويران مي رود
خاتم جم کو به عهد آصف دوران قوم * * * اهرمن ديدم که از ملک سليمان مي رود
خواب وصلي ديدم و گفتم خيال و آرزوست * * * خود چه تعبيري از اين بهتر که هجران مي رود
بلبل سرگشته کو بازآ به سوي آشيان * * * لشگر زاغ و زغن از باغ و بستان مي رود
اي که نه دست ستيزت بود و نه پاي گريز * * * آن بلاي امتحان زين مهد عرفان مي رود
آتش قهري که ما را کرد خاکستر نشين * * * همره سيلاب چشم ما به عمان مي رود
درس عبرت بين که گلچين خزان هم عاقبت * * * از کنار بوستان افشانده دامان مي رود
عيد ما امسال از آن درگو بيا با نوبهار * * * چون عزاي ما ازاين در با زمستان مي رود
ديزي سفت و سياهي پشت پايش بشکنيد * * * ترسم آخر باز گردد چون پشيمان مي رود
قحط و ناامني و بيماري و فقر آورد و رفت * * * گو بماند زخم، باز از سينه پيکان مي رود
ليکن از ديو سياست بشنو و باور مکن * * * زندگي مشکل کن ما کي به آسان مي رود
تازه اين کرکس به خود بسته است شهپر هماي * * * کي ز کوي کشتگان جهل و نسيان مي رود
شر آن کوبنده چکش از سر ما ما کنده شد *** ليکن از رو شکل اين سابنده سندان مي رود
شهريارا بهر قرباني چه جشن و چه عزا * * * ليک دود از مطبخ ما هم به کيوان مي رود
فتنه ي آذربايجان (2)
هجوم مغول به ايران فجيع ترين واقعه اي است که در اين کشور روي داده، ولي شعراي ما در شرح و بسط آن کوتاهي کرده اند و بعضي از آنها در مدح جانشينن چنگيز حتي راه مبالغه پيموده اند. اگر فردوسي ديگري بعد از گذشتن مغول ها به عرصه رسيده بود، مسلماً اين داستان هولناک را، که از تمام حوادثي که وي شرح داده سوزناکتر است، به رشته ي نظم مي آورد. به استثناي چند قصيده از جمله يکي راجع به فتنه غز از انوري بدين مطلع :بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحر * * * نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
و قصيده ديگري از امير معزي بدين مطلع:
اي ساربان منزل مکن جز در ديار يار من * * * تا يک زمان زاري کنم بر ربع و اطلال و دمن
که اکنون به خاطر من است شعراي ديگر قصائدي درباره فتنه مغول ها و ترکان نگفته اند.
* * *
در جنگ دوم جهاني، قواي سه گانه روس و انگليس و آمريکا، ايران را براي منظوره هاي نظامي و سياسي که داشتند تصرف کرده بودند، قرار بود پس از پايان جنگ آن را تخليه نمايند. آمريکا و انگليس رفتند ولي روس ها باقي ماندند و در آذربايجان و به دست حزب توده و طرفداران اشتراکي خود به رهبر پيشه وري نام شورشي برپا ساختند. پيشه وري و يارانش به بهانه اين که در آذربايجان زبان محلي مي باشد و غير از فارسي گفتند مردم آذربايجان هم ملتي جداگانه از ملت ايران است! با پشتيباني اجانب کوس خود سري و خودمختاري کوبيدند. در کردستان هم شخصي به نام قاضي محمد نظير همان ادعا را نمود. قسمتي از خاک وطن عزيز ما مدت يک سال از آذر 1325 در تصرف شورشيان بود. خوشبختانه قواي دولتي متجاسرين را که تا زنجان هم پيش آمده بودند منکوب کرد. چون شرح اين قضايا در کتب تاريخ ثبت شده بيش از اين در اين خصوص نمي نويسم. خلاصه قصيده مفصلي که در آن موقع ساخته بودم اکنون مي آورم.
خلاصه ي يک قصيده که در سال 1325 گفته شده
خزان وطن
فتنه ي آذربايجان
تا باشد آذربايجان پيوند ايران است و بس * * * اين گفت با صوتي رسا فرياد آذربايجان( شهريار )
تا خزان بارد گر زد خيمه در طرف چمن * * * بلبلان خاموش گرديدند و گويا شد زغن
ارغوان را نيست ديگر چادر گلگون به سر! * * * نسترن را نيست ديگر جامه ي زيبا به تن!
در ميان بوستان برگ درختان ريخته، * * * پيرهن بر تن دريده گويي از سوگ و حزن
با وجود نابساماني که مي بينم به باغ * * * نيست اکنون حال ايران بهتر از وضع چمن
آن که بايد از طريق دين نمايد راه راست * * * خلق را سوي ضلالت مي برد چون اهرمن
آن که بايد با تجارت ثروت آرد سوي ملک * * * ثروت کشور ربايد همچو دزد و راهزن
توده ملّت فقير و کارگر برگشته بخت * * * برزگر از وي بتر بيچاره تر زود خارکن
همچو اندر رفتته غزها، بگفت انوري * * * هرکه را پاي و خري باشد گريزد از وطن (3)
خانه چون خالي شود از مردم خدمتگزار * * * هر کجا در بنگري بيني تنيده کار تن
چون زبون شد ملّتي نبود شگفتي گر گرفت * * * جاي خوبي ها بدي ها جاي شادي ها محن
آب آتش خيز دارد در دل خود خاک ما * * * زين سبب گردد زبادي ( آذر ) اينجا شعله زن
با چنين حسني که دارد ( آذر ) زيباي ما * * * جاي دارد بيم و وحشت از رقيبان داشتن
ترکتازي هاي توران و مغول
ياد بادت ترکتازي هاي توران و مغول * * * وان خرابي ها که بار آورده در هر تاختن!ياد بادت رزم هاي رستم و افراسياب! * * * يابد بادت جنگ هاي اشکبوس و تهمتن!
ياد بادت حمله ي بنيان کن سلجوقيان * * * همچو درياي خروشاني و سيلي موج زن!
ياد بادت در خراسان فتنه ي غزهاي شوم * * * آنچنان فتنه که افکندي به ميهن بومهن! (4)
ياد بادت دوره ي چنگيزي و تيمور لنگ * * * وآنچه از جور و خرابي رفت در سرّ و علن!
ياد بادت حمله ي ترکان عثماني ز ( روم )(5) * * * وآنچه آذربايجان ديد از تتار و ترکمن!
ياد بادت در خراسان فتنه هاي ازبکان! * * * غارت و ويراني و کشتار طفل و مرد و زن!
کشور آباد را ويران نمودند از ستم * * * از بر درياي عمان تا به صحراي ختن!
تل خاکستر نموده هر چه ديوان و کتاب * * * بي کتاباني چو ديواني به خوي اهرمن!
عارفان را بند کرده در مغاک هولناک * * * شاعران را سر بريده در ميان انجمن!
اسب ها را بسته در صحن مساجد کافران * * * منبر و محراب ويران کرده اين قوم شمن (6)
دختران را پيرهن چون گل دريدند از جفا! * * * شد ز خون گلعذاران لاله گون دشت و دمن!
از حرم ها در ربوده بانوان پردگي! * * * خون فشانده در دهان و حلقشان جاي لبن!
نونهالان را برانده چون غلامان تاختا! * * * نوعروسان را کشانده چون کنيزان تاختن!
کشته از بس بي گناهان و درافکنده به آب * * * لاله گون شد ( اترک ) و ( جيحون ) و ( سيحون ) و ( تجن )!
بس زيان ها ديده ايراني ز توراني نژاد * * * ( ازبک ) و ( عثماني ) و ( تاتار ) و ( ترک ) و ( ترکمن )!
اين نژاد کينه توز تنگ چشم زردپوست * * * سست عهد و بي وفا و ظالم و پيمان شکن! (7)
فتنه ي تورانيان ماند به يک مار دو سر * * * يک سرش بيرون و يک سر کرده پنهان در بدن
بايد آثاري که بر جا مانده از تورانيان * * * گردد از اين کشور و ملّت به يک جا ريشه کن
گر بماند ريشه اي دارم از آن انديشه اي * * * سر برون آرد اگر مرغي بماند در چمن
وحدت ملّي و زبان فارسي
پيش اين سيل خطرناک و دمادم در کمين * * * بايد ايراني ببندد سدي از وحدت، کهنزاختلاف و امتزاج و ارتباط و ازدواج * * * بايد اين ملّت به هم جوشد چون خون اندر بدن
وحدت کامل اساس قدرت ملت بود * * * وحدت اکنون در نژاد است و به تاريخ و سنن
اهل يک مجمع نفهمند ار زبان يکدگر * * * هر زمان بيم جدايي مي رود در انجمن
شايد اندر ياد داري داستان ( مثنوي ): * * * مايل يک چيز بودندي به معني چارتن
ليک اندر لفظ چون با هم نمودند اختلاف * * * هر يکي پنداشت ميل چيز ديگر داشتن
گر بگويي کاهل ايرانند با هم متحد * * * راست است اين گفته امّا هست فرقي در سخن
لحظه اي گر بنگري در فتنه ( پيشه وري ) * * * از زبان برخاست از آغاز آشوب و فتن
* * *
وحدت ملّي، به دل ها ريشه دارد راست است * * * ليک مي ترسم من از اين روزگار ريشه کن
مهرها و عشق ها را بارها برکنده است * * * باورت گر نيست گامي از ( ارس ) آن سوي زن
کو در آنجا چون ( نظامي ) فارسي گو شاعري! * * * يا سخنداني چو ( خاقاني ) همان استاد فن!
اين دو شاعر هر دو زان سوي ( ارس ) برخاستند * * * ( گنجه ) و ( شروان ) دو زيور بود از ايران کهن
فارس بودي زبان اهل آذربايجان * * * ترکي از دوران تاتار است و ترک و ترکمن
گر بخواهي ملّت ايران نميرد زنده دار * * * فارسي را در تن کشور چو جان اندر بدن
هست چل سالي که اين گفتم گواهي ها بود * * * در کتاب و در مجلّات و نگارش هاي من (8)
غزل اندر قصيده
دلبر تبريز و قند فارسي
دلبر تبريز اگر با فارسي گويد سخن * * * شکر و گل قند مي افشاند از نوشين دهنکو بدانند با چه شيرين لهجه گويد فارسي * * * ( آذرم ) هرگز نخواهد گفت با ترکي سخن
( اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس ) * * * بوسه اي بستان به ياد من از آن سيمين ذقن
گو بپوشان رخ ز نامحرم ز ترس چشم زخم * * * تا بماني در امان از فتنه دور زمن
دورباش از حيله ي دلاله هاي بي حيا * * * وز گزاف و لاف آن همسايگان لافزن
داشتم آذر به جان از هجر آذربايجان! * * * چند گاهي را که چون گل دور بودي از چمن
درتن ايران سر و جاني تو، آذربايجان! * * * وه چه خوش بازآمدي چون جان که مي آيد به تن
مي خرم نازت که ناز نازنينان خوش بود * * * دلبر تبريز من گرناز بفروش به من
فال از حافظ
يک شب تاريک وحشت زا من از فکر وطن * * * فالي از حافظ گرفتم کاين بود رسمي کهنبي شگفت است اين که از روي تصادف گاه گاه * * * خوش مناسب مي نمايد فال هاي فال زن
با ادب بر هم نهادم ديده بگشودم کتاب * * * خواندم اين اشعار زيبا را ز استاد سخن
( افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن * * * مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن )
( خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي *** تا نشيند هر کسي اکنون به جاي خويشتن )
( خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت * * * کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن )
( مشورت با عقل کردم گفت حافظ مي بنوش * * * ساقيا مي ده به قول مستشار مؤتمن )
در فتنه ي پيشه وري (9)
هست آذربايجان جان و سَرِ ايران ما * * * در ره جان و سر ايران سر و جان ها فداتا بود جان در تن ميهن پرستان غيور * * * کي شود بي جان تن فرخنده ي ايران ما
تا جدا ناگشته سر از پيکر ايرانيان * * * کي سر ايران شود از پيکر ايران جدا
خاک آذربايجان يعني همه ايران زمين * * * زآنکه بي سر پيکري هرگز نمي ماند به پا
کشور ايران بسان نخل مي ماند که نخل * * * گر رسد آسيبش بر سر افتد از نشو و نما
بر تو باد اي خطّه ي تبريز صدها آفرين * * * بر تو باد اي خاک عنبر بيز صدها مرحبا
مرحبا اي مرکز ناموس و غيرت مرحبا * * * حبذا اي معدن فخر و شرافت حبذا
مهد زرتشت نبي و جاي مشتي مزدکي * * * مسکن سگ وآنگهي اندر حريم کبريا
موطن ستارخان، مأواي قومي پرده دَر * * * مدفن شيخ صفي ميدان جمعي بي صفا
تا يکي ميهن فروشي پيشه دارد اين چنين * * * جعفر پيشه وري بيگانه خواه بي حيا
بي غلام اجنبي با نام مصنوعي خويش * * * خود چه مي خواهي ز جان کشور محروم ما
بي ريا را گو که الحق بي ريايي اي رفيق * * * خوب بر بيگانگان خدمت نمايي بي ريا
کي جوزي گرکتاب الاذکيا بنوشته است * * * من به توصيف شما سازم کتاب الاشقيا
* * *
چند زين بيگانه خواهان رنج مي بايد کشيد * * * تا به کي چون لقمه ايران در دهان اژدها
همّه ايران گلوگير است کي سازي تو هضم * * * اي درنده اژدها هر چند داري اشتها
از براي ملّت ايران زمان ياري است * * * گاه آن باشد که برخيزيم مردان ز جا
فرزندان سير و سيم و نسل داريوش؟ * * * بر جهان خود را شناسانيم بايد حاليا
مانه ان ايراني گرديم کاندر روز رزم؟ * * * در همه گيتي نياسودي دلي از بيم ما
سرحد ما بد زسمت باختر آن سوي نيل * * * وز سوي خاور فلات تبت و هيماليا
آن زمان در آسيا ما پادشه بوديم، ليک * * * اين زمان چون گندمي بين دو سنگ آسيا
هر دهاني را که دم از تجزيه ايران زند * * * خورد با مشت قوّي آهنين سازيم ما
آذربايجان (10)
گشته مغز آشفته از سوداي آذربايجان * * * خسته جان ز انديشه ي فرداي آذربايجانگر شود آن سرزمين بازيچه ي غوغاييان * * * آتش و خون خيزد از غوغاي آذربايجان
سنگ آذربايجان بر سينه کوبند اي عجب * * * در لباس دوستي اعداي آذربايجان
وينچنين نيرنگ را پوشيده نتوان داشتن * * * از جهان بين ديده ي بيناي آذربايجان
کانکه با معماري بيگانه طرحي تازه ريخت * * * پايه افکن گشت و بام انداي آذربايجان
بيع ميهن را دکاني پرشکوه آراست ليک * * * نيست باب اين دکان کالاي آذربايجان
نابکاري کزدم بيگانه جويد زندگي * * * دم زند بي خجلت از احياي آذربايجان
آنکه شد بي پرده مستظهر به نيروي رقيب * * * خوانده خود را مرجع و ملجاي آذربايجان
در چه عهدي ملّت و ملّيت مخصوص داشت * * * اين تو وين تاريخ عبرت زاي آذربايجان
کي زبان شوم ترکي رنگ ملّي داشته ست * * * رو بپرس اي جاهل از ملاي آذربايجان
بس ده و بس شهر کو را لهجه اي مخصوص هست * * * از چه سرزد اين نوا از ناي آذربايجان
لفظ استقلال دارد ظاهري زيبنده ليک * * * نيست خوش اين جامه بر بالاي آذربايجان
جزيي از ايران بود آن سرزمين بگشاي گوش * * * کاين سخن را بشنوي ز اجزاي آذربايجان
جز خروش مهر ايران بر نخواهد خاستن * * * گر تو بخراشي چو چنگ اعضاي آذربايجان
در چه عهدي ملّت و ملّيت مخصوص داشت * * * اين تو وان تاريخ عبرت زاي آذربايجان
کام خائن زين رطب شيرين نخواهد شد از آنک * * * خفته زهري تيز در خرماي آذربايجان
شَکّرِ نيرنگ در ديگ افکند آن شوخ چشم * * * ليک تلخي ها دهد حلواي آذربايجان
اي اميد ملک جم اي قبله گاه زردهشت * * * قافيت گو باش ساکن آي آذربايجان
بر سر بي مغز دشمن مشت پولادين بکوب * * * کز سرش بيرون فتد سوداي آذربايجان
چند تن ناپاکزاد بي وطن گرديده اند * * * مر شما را پيشوا اي واي آذربايجان
چشم گيتي زين خطا کيشان فراوان ديده است * * * يک خطا هم گو ببين زابناي آذربايجان
بي غلط گفتم کزين دون فطرتان ناخلف * * * نيست آگه يک تن از آباي آذربايجان
لعبت نامرد و نامردم نخواهد شد از آنک * * * نور مردي تابد از سيماي آذربايجان
قصه ي ايران خدايانست و نامه ي خسروان * * * شمّه اي از عزم شورافزاي آذربايجان
سرخط حريّت و فرمان مشروطيّت است * * * پر فروغ از ايزدي طغراي آذربايجان
هر زمان کز کوششي مردانه بايد ساخت کار * * * سر برآرد ملّت کوشاي آذربايجان
جوشش تبريزيان در دفع خصم و پاس ملک * * * شاهدست از همّت والاي آذربايجان
روي ايران شد سفيد و روز دشمن شد سياه * * * قرن ها از تيغ خون پالاي آذربايجان
نيست کس را طرفي از اين نخل بارآور از آنک * * * برگذشته ست از فلک بالاي آذربايجان
کوفت خواهد تا قيامت کوس ايران دوستي * * * آسمان بر بام گردون ساي آذربايجان
بانگ بيداران برانگيزد ز خواب غفلتش * * * آن که دل خوش کرده با رؤياي آذربايجان
حاصلش غوغاي طغلا است و زنجير جنون * * * آن که بازد عشق با ليلاي آذربايجان
دور مانده دست ناپاکان از آن دامان پاک * * * بکر ماند تا ابد عذراي آذربايجان (11)
گوهر يکدانه (12)
به مناسبت تجزيه آذربايجان در سال 1324
آشنايي جز من و جز يار در اين خان نيست * * * خلوتي دارم که جاي مردم بيگانه نيستشو ز خود بيگانه چون با يار گشتي آشنا * * * زآنکه ره بيگانه را در محفل جانانه نيست
چشم مست دل فريبش مي برد از دل قرار * * * دلبري جز شيوه ي آن نرگس مستانه نيست
شمع با پروانه خوش سوزند پاي يکدگر * * * شمع هم در جانفشاني کمتر از پروانه نيست
دست چون بردارم از آن زلف عنبرگين سياه * * * خوشتر از اين حلقه در پاي ديوانه نيست
دزد غارتگر ربود آن گوهر يکدانه را * * * در دلم جز حسرت آن گوهر يکدانه نيست
جغد ماتم بر نمي خيزد دمي از بام ما * * * جغد را آري وطن جز گوشه ي ويرانه نيست
ميهمان در ناز و نعمت ميزبان در رنج و غم * * * داد ازين مهمان که هرگز فکر صاحب خانه نيست
هر کس از پيمانه ي ما جرعه اي نوشيد و رفت * * * باده اي جز خون دل ديگر در اين پيمانه نيست
صحبت از آزادي و احزاب و شوراي ملل * * * گر حقيقت بنگري جز خواب و جز افسانه نيست
پرده از روي تماشاخانه ي ما بر مدار * * * کز حقيقت پرده اي در اين تماشاخانه نيست
دم ز آزادي در اين کشور مزن ديگر ( رسا )
کاندرين کشور کسي جز فکر آب و دانه نيست
به مناسبت نجات آذربايجان (13)
چشم بد دور از رخ تابان آذربايجان * * * جان بدخواهان فداي جان آذربايجانخواست اهريمن که دزدد خاتم حجم را نگين * * * شد نشان ناوک مژگان آذربايجان
دست شست از جان پاک خويش سرباز وطن * * * تا بشويد لکّه از دامان آذربايجان
هر بهار از خون پاک آن جوانان غيور * * * لاله ها مي رويد از بستان آذربايجان
مملکت فرمان استقلال و آزادي گرفت * * * در بهاي خون فرزندان آذربايجان
خاک آن کانون عشق و نيست جز عشق وطن * * * آذري در سينه ي سوزان آذربايجان
از ديار ( صائب ) و ( قطران ) رسد ما را به گوش * * * نغمه ي مرغان خوش الحان آذربايجان
بست پيمان محبت با وطن آن سرزمين * * * نشکند تا پاي جان پيمان آذربايجان
طعمه ي مردان شيرافکن شود گر روبهي * * * پا نهد در عرصه ي ميدان آذربايجان
اي ( رسا ) ثبت است در تاريخ ايران تا ابد
جانفشاني هاي سرداران آذربايجان
به پيشگاه آذربايجان عزيزم (14)
روز جانبازي است اي بيچاره آذربايجان * * * سر تو باشي در ميان هر جا که آمد پاي جاناي بلا گردان ايران سينه ي زخمي به پيش * * * تيرباران بلا باز از تو مي جويد نشان
آن مباد اي کشتي طالع به توفان باخته * * * کِت هاي عشق و آزادي نبينم بادبان
کاخ استقلال ايران را بلا بارد به سر * * * پاي دار اي روز باران حوادث ناودان
زير آن باران آتش چوني اي کانون انس * * * دود آهت تا که را آتش زند بر دودمان
زخم خورده مادراکي بندم از پا باز شد * * * تا به بالين تو آيم موکنان مويه کنان
اي که دور از دامن مهر تو نالد جان من * * * چون شکسته بال مرغي در هواي آشيان
ديگران را نامه ي صلح و صفا بارد به سر * * * در شگفتم پس تو را آتش چرا بارد به جان
ديگران را مژده راحت رسد از هر طرف * * * با تو عرض تسليت هم کس نيارد در ميان
آنکه لاف دوستي زد با تو آخر با تو کرد * * * آنچه کس با دشمن خونخوار خود نپسندد آن
دوست از دشمن ندانستي و تقصير تو نيست * * * راست بودي و نبود از دوستانت اين گمان
گوسپند از گرگ پاس خويشتن داند ولي * * * چون کند وقتي که پو شد گرگ شولاي شبان
گندمت با وعده جو مي برند و عاقبت * * * مي پزند از خاک اصطبل فلان بهر تونان
با شئون ملّتت ديوانه بازي مي کنند * * * مرحبا فرزانه استاندار کيوان آستان
روزي از ملّت سوي ديوان کفر روکند * * * صد از اين پرونده ها دارد سپهر بايگان
درد دل را با زبان دل بيان کردي ولي * * * کيست اهل دل که باشد آشنا با آن زبان
ليکن اينها دشمنان کردند از ايران مرنج * * * دوست را قرباني دشمن نشايد کردهان
تو همايون مهد زرتشتي و فرزندان تو * * * پورايرانند و پاک آئين نژاد آريان
اختلاف لهجه ملّيت نزايد بهر کس * * * ملّتي با يک زبان کمتر به ياد آرد زمان
گر بدين منطق تو را گفتند ايراني نه اي * * * صُبح را خواندند شام و آسمان را ريسمان
بي کس ايران، به حرف ناکسان از ره مرو * * * چون تو ايران را سَري بيشت رسد سهم زيان
مادر ايران ندارد چون تو فرزندي دلير * * * روز سختي چشم امّيد از تو دارد همچنان
تو همان فرزند دلبندي که جان بازي تو * * * مي نيايد در حديث و مي نگنجد در بيان
تو هم ايون گلشن قدسي و نزهتگاه انس * * * دامنت زرتشت را مهدي است طوبي سايبان
آسماني کشور آذرگشسبي لاله خيز * * * دامن سرسبز تو رشگ بهشت جاودان
مهد اسراري و کانوني شگفتي ها که هست * * * تعبيه در آب و خاکت نکهت باغ جنان
کوه هايت بسته صف چون حلقه ي انگشتري * * * آسماني سرزميني چون نگينش در ميان
عالمي بيند مسافر رشگ فردوس برين * * * قافله چون سر فرود آرد ز کوه قافلان
راه ها همچو رگ و شريان تن پر پيچ و خم * * * زان همه پيچيده تر بانگ دراي کارون
هر طرف بازارگان بيني پي بازار سود * * * سود و دولت ساري از پيش و پس بازارگان
آسمانت دلفريب و آفتابت دلفروز * * * سرزمينت دلنشين و گلستانت دلستان
روها چون اژدها پيچد به گِرد صخره ها * * * در شکاف کوه ها غرش کنان گرد نهان
کوهساران را به دامن ارغوان و نسترن * * * سبزه زاران را به خرمن ياسمين و ضيمران
بيشه ها چون سهمگين اردوي با فرّ و شکوه * * * خوشه ها چون خشمگين درياي ناپيدا کران
در پس هر خاره ات خوابد دو صد غُرّان پلنگ * * * وز بر هر بيشه ات خيزد دو صد شيرژيان
هشته در هر دُرج کانت لعل هايي آتشين * * * خفته در هر کُنج خاکت گنج هايي شايگان
آب تو مردم نواز و آتشت دشمن گداز * * * خاک تو غيرت سرشت و باد تو عنبر فشان
نوگل گلزار تو چون آتش جشن سده * * * گرمي بازار تو چون جشن عيد مهرگان
همّت مردان تو چون نونهالانت بلند * * * پيکر گُردان تو چون کوهسارانت کلان
نوجوانانت به قامت مُعتدل چون راي پير * * * پيرمردانت به دل شاداب چون روي جوان
عفّت زن هاي تو تالي ندارد در بشر * * * غيرت مردان تو ثاني ندارد در جهان
دختران آسمان چون اخترانت در زمين * * * دخترانت در زمين چون اختران آسمان
کودکانت تندرست و سرخ روي و شير دل * * * زاده با عشق وطن از مادرانشان تو امان
غيرت مردان تو چون آتش آتشکده * * * سينه ي گردان تو چون کوره ي آهنگران
با حبيبان مهرجو و با رقيبان تندخو * * * مهرورزان مهربان و قهرجويان قهرمان
چون به ياد شاه و ميهن ساتکين بر هم زنند * * * در زمين و آسمان زان ساتکين افتد تکان
داس دست ديهقانت چون کمان تهمتن * * * بيل دوش آبيارت چون درفش کاويان
کارگر چون صبحدم از فجر بربندد کمر * * * پيشه ور چون آفتاب از صبح بگشايد دکان
خامه ي دانشورت ماند به تيغ لشگري * * * زمه ي رامشگرت آرد هواي مشق و سان
تاک ها چون چوبه ي دار شهيدانت بلند * * * چشمه ها چون خون پاک نوجوانانت روان
چکش آهنگرت چون پهلوان مشت زن * * * بازوي صنعتگرت چون گرزهاي خيزران
از سپيده تا به شب چون ساعتي کوک و دقيق * * * کشوري در کار و کوشش همدل و همداستان
کارگه از جوش و جنبش زرفشان و لعل خيز * * * کارگر با کار و کوشش شادکام و شادمان
در فلاحت خاک تو همسنگ خاک اوکران * * * در صناعت دست تو همدوشت دست آلمان
داس ها روز درو چون تيغ تيز تهمتن * * * کشتزاران في المثل چون پهنه ي هاماوران
کشتکاران پشت گاو آهنين سرگرم کار * * * چهر چون مس تافته وزتاب کوشش خون چکان
بازوان ورزيده چون گردن که گيرد گاو نر * * * گوشت ها پيچيده چون مفصل که بندد استخوان
گاو آهن شکافد تا جگرگاه زمين * * * سينه ي خاکي که زرخيز است چون دريا و کان
اين شيار شخم ها سرمشق کارو کوشش است * * * درس عبرت خواند از وي قمريان زندخوان
يک وجب خاک زمين بايرنخواهي يافتن * * * در سراسر جلگه ي سرسبز آذربايجان
مردم از لطف طبيعت خواه برناخواه پير * * * لعل فام و خنده رو چون نوشکفته ارغوان
زآن همه انبوه جمعيت که جوشد خيل خيل * * * چهره اي هرگز نبيني زرد و زار و ناتوان
ارمغان ملک ري جز درد و روي زرد نيست * * * ليکن از تبريز سود و صحت آيد ارمغان
سبزه ها چون آسمان از گلّه پيوندد پرن * * * کوه ها چون شاهدان از سبزه پوشد پرنيان
ارغوان چون اختر بزم فلک بالانشين * * * گلبنان چون افسر شاه جوان گوهرنشان
کاج ها انداخته برگردن پروين کمند * * * کاخ ها افراشته بر بام گردون نردبان
کوهساران برکمر از گل نشاند مهر و مه * * * سبزه زاران بر ميان از جوي بندد کهکشان
نارون چون خيمه ي سبز و بلند تهمتن * * * بيشه ها چون اردوي با ساز و برگ اردوان
چون سمند ناز ماند پيکر کوه سهند * * * کش رکاب از مهر و مه بندند و زين از آسمان
گوسپندان گله گله کره اسبان خيل خيل * * * گله ها با گله بان و ايلخي با ايلخان
شهسون هاي جوانت شهسواراني دلير * * * طرّه چوگان، چشم آهو، مژه تير، ابر و کمان
قد بلند و چارشانه سينه پهن و پيلتن * * * ترکماني اسب چون رخش تهمتن زير ران
شير را پهلو درد چون پهلوان زابلي * * * دست در زانو رسد چون اردشير بابکان
صيد در خون غلتد و صيّاد را گويد که هي * * * نازشستت اي پلنگ افکن جوان پهلوان
چون به کام دوستان باشد نديمي نازنين * * * چون به جان دشمنان تازد بلايي ناگهان
مردم چادرنشينت با هنر والا گُهر * * * داستان نو کرده از ايرانيان باستان
راستگوي و پاک خون ميهن پرست و شاه دوست * * * خنده روي و ساده دل مهمان نواز و مهربان
ميزبانش حاتم طائي وقتِ خويشتن * * * جان فشاند راستي در پيش پاي ميهمان
ميزبانان جان نثار و مهمانان چشم سير * * * بخ بخ از اين ميهمان و وه وه از آن ميزبان
شاه ايران سايه ي يزدان همي دانند و بس * * * چون زمان خسرو نوشين روان نوشيروان
نوجوانان را صفاي شاخ شمشاد چمن * * * نوعروسان را شکوه سروناز بوستان
بانوان چابک سوار و صيد افکن جنگجو * * * گيسوان تابيده بر اندامشان بر گستوان
نوجوانان را رشيد و باهنر بايد قرين * * * ماه را خورشيد شايد گر همي جويد قران
هر کجا خرّم بهار آنجا فرود آيند خوش * * * اين بهار عمر را در پي کجا باشد خزان
مرزبان بودند اينان تا سلاحي داشتند * * * خادمي بي مزد و منّت جان فروشي رايگان
اين همان تبريز دريادل که چندين روزگار * * * سدّ سيل دشمنان بوده است چون کوهي گران
اين همان تبريز کاندر دوره هاي انقلاب * * * پيشتاز جنگ بود و پهلوان داستان
اين همان تبريز کز خون جوانانش هنوز * * * لاله گون بيني همي رود ارس دشت مغان
اين همان تبريز رويين تن که در ميدان جنگ * * * از مصاف دشمنان هرگز نپيچيدي عنان
با خطي برجسته در تاريخ ايران نقش بست * * * همّت والاي سردار ميهن ستارخان
اين همان تبريز کز جانبازي و مردانگي * * * در ره عشق وطن صد ره فزون داد امتحان
اين همان تبريز کامثال خياباني در او * * * جان برافشاندند بر شمع وطن پروانه سان
اين همان تبريز خونين دل که بر جانش زدند * * * دوستان زخم زبان و دشمنان نيش سنان
گه نديم اجنبي خواندند و گه عضو فلج * * * کوردل ياران فرق خادم و خائن ندان
اين قصيدت را که جوش خون ايرانيّت است * * * گوهر افشان خواستم در پاي شاه نوجوان
آنکه جز آزادي ملّت ندارد آرزو * * * آن که جز آبادي ميهن ندارد آرمان
آنکه خود را بر سرير سلطنت خواهد مکين * * * يا به شفقت در قلوب ملّتش جويد مکان
آنکه احساسات پاکش را به گوش اهل دل * * * از نگاهي گويد و سيماي پاکش ترجمان
يک جهان تاب ملال و يک جهان نور اميد * * * آن به موي اندر نهان و اين به روي اندر عيان
آنکه چون با افسرانش مي رود نام وطن * * * شعله ي آتش کند غيرت زبانش در دهان
باغباني کزخيال دست گلچين نسيم * * * سنبلش در هم نمايد ارغوانش زعفران
دست اگر از دوستان گيرد سپهري پاي بوس * * * عهد اگر باراستان بندد خدايش پاسبان
مقدمش يا رب همايون باد بر تخت قباد * * * تارکش يا رب مبارک باد بر تاج کيان
شهريارا تا بود از آب آتش را گزند * * * باد خاک پاک ايران جوان مهد امان
آذربايجان (15)
پر مي زند مرغ دلم با ياد آذربايجان * * * خوش باد وقت مردم آزاد آذربايجانديري است دور از دامن مهرش مرا افسرده دل * * * باز اي عزيزان زنده ام با ياد آذربايجان
آزادي ايران ز تو آبادي ايران ز تو * * * آزادباش از خطّه ي آباد آذربايجان
تا باشد آذربايجان پيوند ايران است و بس * * * اين گفت با صوتي رسا « فرياد آذربايجان »
در بيستون انقلاب از شور شيرين وطن * * * بس تيشه بر سر کوفته فرهاد آذربايجان
در مکتب عشق وطن جان باختن آموخته * * * يارب که بود است از ازل استاد آذربايجان
شمشاد ري را تا بود آزادي از جلّاد دي * * * در خاک و خون غلتيده بس شمشاد آذربايجان
اشک ارومي بين که با خون دل سلماس و خوي * * * دريا شد و بر مي کند بنياد آذربايجان
ضحّاکيان مرکزي بيرون برند از حد ستم * * * تا سر برآرد کاوه ي حداد آذربايجان
خون شد دل آزادگان يا رب پس از چندين ستم * * * کام ستمگر مي دهي؟ يا داد آذربايجان
جان داده آذربايجان امداد ايران را و نيست * * * ايران مداران را سرِ امداد آذربايجان
تا چند در هر بوم و بر آواره ايد و در به در * * * دستي به هم اي نامور اولاد آذربايجان
از آتش پاشيدگي تا چند خاکسترنشين * * * آباد بايد خانه ي بر باد آذربايجان
بر زخم آذربايجان هان شهريارا مرهمي * * * تا شاد گرداني دل ناشاد آذربايجان
يک صفحه از تاريخ (16)
اين قصيده که در بهار سال 1328 خورشيدي سروده شده، اشاره به وقايع سال هاي 1324 و 1325 و اشغال آذربايجان توسط قواي روس و تشکيل حکومت پوشالي پيشه وري در آن سامان و قضاياي نفت شمال و مسافرت قوام السلطنه به مسکو و بالاخره لشکرکشي به آذربايجان و فرار پيشه وري و دوباره پيوستن آذربايجان به پيکره ي ايران است.اين قصيده به استقبال استاد لبيبي سروده شده که مي گويد :
کارواني همي از ري به سوي دسکره شد * * * آب پيش آمد و مردم همه بر قنطره شد
جرم خورشيد چو از حوت به برج بره شد * * * مجلس چهاردهم ملعبه و مسخره شد
آذر آبادان شد جايگه لشگر روس * * * دسته ي پيشه وري صاحب فري فره شد
توده ي کارگران جنبش کردند به ري * * * « هر يکي زيشان گفتي که يک قسوره شد »
کارواني همي از ري به سوي مسکو رفت * * * جمله خاطرها مستغرق اين خاطره شد
دسته ي دزدان چون ديدند اين معني را * * * هر يکي بهر فراريدن، چون فرفره شد
چست و چالاک دويدند به هر گوشه ز هول * * * آن يکي کبک شد و اين يک با قرقره شد
قوّه ي ماسکه و لامسه از کار افتاد * * * سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شد باز آمد بي نيل مرام * * * مرکز ايران ماتمکده و مقبره شد
هيأت دولت از بام نشستي تا شام * * * خون دل، شام شب و رنج والم شب چره شد
مشورت ها به ميان آمد با خيل خواص * * * وي بسا کس که خيانتگر اين مشوره شد
نعره ي پيشه وري گشت بلند آواتر * * * سوتکش بوق شد و قلقلکش خنبره شد
دُم انگشت کلفت و سر او گشت بزرگ * * * چون توانگر شد گفتي سخنش نادره شد
حزب توده همگي جانب او بگرفتند * * * بد کسي نيز که با توده همي يکسره شد
چند تن رفتند از صحنه دولت به کنار * * * چند تن توده نمايشگر اين منظره شد
بارزاني شد هم دست به ايل شکاک * * * در ره سقز و بانه سوي کوه و دره شد
دسته ي پيشه وري نيز به سوي همدان * * * حمله ها برد ولي خورد درين دايره شد
دسته اي رفت زخلخال به منجيل و به رشت * * * صيد خورشيد، تمنّاي دل شب پره شد
لشگر شه سر ره سخت برايشان بگرفت * * * پهنه ي رزم زآتش چو يکي مجمره شد
طبرستاني و گيلاني و زنجاني را * * * راندن دزدان از ملک، مرامي سره شد
اي بسا دل که ز جور سفها خون گرديد * * * وي بسا سينه که از تير عدو پنجره شد؟
عاقبت رزم به کام دل رزم آرا گشت * * * دشمن گرگ صفت رام بسان بره شد
ايل شکاک يقين کرد که تفصيل کجاست * * * بارزاني را بار ازني و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبريز * * * نفت و بنزين سبب سرعت اين باخره شد
غَلطِ ديگر زد کابينه و شد توده برون * * * صدراعظم را ميدان عمل يکسره شد
کشور ايران يکباره بجنبيد چو ديد * * * سر اين ملک گرفتار بلاي خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبريز رسيد * * * حزب خودمختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکيل * * * آن يکي بلبل گشت و دگري زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغه نفت شمال * * * نوبت خيمه شب بازي انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش * * * بيخشان يک يک از باغ سياست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بريتاني و نفت * * * که نفس ها گره اندر گلو و خرخره شد
اين يکي گشت وزير و دگري گشت کفيل * * * آن يکي نيز به دولت طرف مشوره شد
ليک مجلس سخناني که نبايستي گفت * * * گفت و با بوق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستي پيدا شد و قصدي پيوست * * * که دل اهل وطن پرتپش و دلخورده شد
گله دزدان گشتند از اين قصد آباد * * *کار آزادي ليکن پس از آن يکسره شد
گله ي دزدان کز ميدان در رفتند بدند * * * بازگشتند و نفسشان بازاز حنجره شد
لگن خاصره اي بس که ز تو جمجمه گشت * * * وي بسا جمجمه کز تو لگن خاصره شد
شد حکيمي که محلّل بود، از کار به دور * * * وز پيش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادي کينه کشيد * * * رفت پالانگر و ايّام به کار خره شد
مشکلات پلتيکي همه از ياد برفت * * * گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درم يافته با ياد آمد * * * « کارواني زده شد کار گروهي سره شد »
چند مادّه از اعلاميه ي کنگره ي آذربايجان
مادّه ي 1 – موافق منشور آتلانتيک خلق آذربايجان با حفظ استقلال و تماميت کامل ايران مثل ساير دولت ها حق دارد صاحب سرنوشت خود بشود.ماده ي 2 – کنگره ي ملّي مؤسسان خودمختاري ملي خود را مي خواهند بدون آنکه به هيچ وجه اين خودمختاري منافي با تماميّت ارضي ايران باشد يا لطمه اي به مناسبات اقتصادي، فرهنگي و سياسي آذربايجان با ساير ولايات ايران وارد سازد!!
مادّه ي 4 – خلق آذربايجان آشکارا حکومت ملّي خود را تشکيل مي دهد که تمام امور داخلي آذربايجان را اداره نمايد.
مادّه ي 6 – کنگره ي مؤسسان به اين حکومت ملّي دستور داد که در مدت کوتاهي تمام دفاتر و تدريس و مکاتبات را به زبان آذربايجاني تبديل نمايند. کنگره ي مؤسسان سي نفر را انتخاب کردند که با سمت کميته ي ملّي به اداره ي امور داخلي آذربايجان بپردازند؛ و انتخاب مجلس شوراي ملّي را انجام بدهند!
غوغاي آذربايجان (17)
مي کشد آتش زبان از ناي آذربايجان * * * کور دارد دل بيناي آذربايجانشعله اي از دامن تبريز مي آيد برون * * * سخت مي پيچد به دست و پاي آذربايجان
اژدري آتشفشان مي غرّد از رود ارس * * * در هواي گنج گوهرزاي آذربايجان
نرد عشق و دوستي مي بازد از افسونگري * * * زال پيري با دل برناي آذربايجان
سهمگين جاناوري دندان گشاده چون صدف * * * در دهان خواهد دِرُيکتاي آذربايجان
مادري هر هفت کرده، در لباس دختري * * * مي برد نرمک دل شيداي آذربايجان
باز مي آيد ز آذربايجان بانگ رحيل * * * واي از اين بانگ جانفرساي آذربايجان
چون خروس بي محل بي گاه مي خواند مدام * * * غرقه مي خواهد به خون بالاي آذربايجان
اين نواي وحشت افزا از دل تبريز نيست * * * نيست در وي بوي جان افزاي آذربايجان
غير از اين خوانديم و غير اين همي گويد سخن * * * صفحه ي تاريخ بي پهناي آذربايجان
بانگ استقلال آذربايجان بي مايه نيست * * * مايه ي آن حيله ي اعداي آذربايجان
اين خروش خانه کن از آن لب و دندان جداست * * * اين من و تاريخ، اين دعواي آذربايجان
مي کنم تکذيب چشم خويش، گر بينم به چشم * * * نشئه ي اين شعله از منشاي آذربايجان
موج توفان از سرم گر بگذرد، يابم دروغ * * * کاين گران توفان کند درياي آذربايجان
هر که آذربايجان را ديد و خواند آنسان که هست * * * دور ديد اين سردي از گرماي آذربايجان
خلق آذربايجان در عشق ايران آتشند * * * کي ز آتش سر زند سرماي آذربايجان
اين دم سردي که بيني زان دهان گرم نيست * * * زردرويي ناورد خضراي آذربايجان
نعره ي دشمن نديدستي اگر از کام دوست * * * نعره ي دشمن شنو از ناي آذربايجان
گر نديدي رأي کس را پاي حکم قتل او * * * شهر آذربايجان بين، رأي آذربايجان
گر نديدي کس که او امضا به مرگ خود دهد * * * زير اين فرمان بخوان امضاي آذربايجان
گر نديدي پيشتر از مردني غوغاي ارث * * * ناخوشي ايران ببين غوغاي آذربايجان
گر نديدي دختري کو ديده ي مادر کند * * * چشم ايران بين به ناخن هاي آذربايجان
گر نديدي خنجر فرزند و خوناب پدر * * * غرق خون بين خنجر بُراّي آذربايجان
مي زند فرزند ايران لاف عشق اجنبي * * * مي کند ننگين رخ زيباي آذربايجان
کار آذربايجان از اين سخن ها در گذشت * * * در دل اين ملک خالي جاي آذربايجان
چون کبوتر، وقت شب، ناديده ره از جا پريد * * * تا کجا فردا بود مأواي آذربايجان
گرنديدي حيرت مرغ از پريدن وقت شب * * * خلق حيران بنگر و يلداي آذربايجان
در تنور ملک ما تا گرم گردد نان خصم * * * گشته آتش ريز، اژدرهاي آذربايجان
آن که آذربايجانش زخم ها بر جهان نهاد * * * پخته در سر اين زمان سوداي آذربايجان
پس چه شد آن خنجر دشمن شکار خصم سوز؟ * * * وآن دل چون شير، بي پرواي آذربايجان!
پس چه شد آن نيزه ي جادوکش شيطان شکن؟ * * * کاو به ابنا مي رسد ز آباي آذربايجان!
پس چه شد آن غيرت و جانبازي آباء پير؟ * * * کان چون ميراثي است بر ابناي آذربايجان!
ما به آذربايجان نرد وفا مي باختيم * * * عشق ما بود و دل والاي آذربايجان
بارها بر مرگ ايران معجز عيسي نمود * * * از دم روح القدس عيساي آذربايجان
بارها در پيش سحر سامري از تيغ تيز * * * حافظ ما مي شدي بيضاي آذربايجان
اي بسا تنها که بَر رود ارس بي سر دويد * * * از دم شمشير خون پالاي آذربايجان
وي بسا سرها که آنجا غوطه زد بر موج خون * * * در هواي قامت رعناي آذربايجان
هردم از فرياد آذربايجان لرزم به خويش * * * بي گمان لرزد چو من اجزاي آذربايجان
شرم را ديگر نيارد بر رخ ايران نظر * * * چشم مست و نرگس شهلاي آذربايجان
تا بشويد ننگ بهتان ها که بر وي بسته اند * * * مي دود اشک دهان آلاي آذربايجان
هر دم از چشمان ايران مي چکد اشک وداع * * * غرق در خون مي شود سيماي آذربايجان
زين نگين بازي که مي داند حريف چربدست * * * حلقه مي دارد دل داناي آذربايجان
گشت آذربايجان آخر فداي ديگران * * * واي ايران، واي ايران، واي آذربايجان
جان من با جان آذربايجان هم ناله بود * * * بوداگر اين ناله ها از ناي آذربايجان
گر نبودي « دست نامحرم » در اين غوغا پديد * * * سر نهادم بر سر غوغاي آذربايجان
گر نبود از « مجلس تبريزي ملّي » حديث * * * جان ما بود و دم بر پاي آذربايجان
گر نبود از « انحصار لهجه ي ترکي » سخن! *** ترک تاجيکي نبود الاي آذربايجان
اين علامت ها نشان دشمن و بيگانه است * * * بشنو از من اين سخن ها آي آذربايجان!
خلق آذربايجان دانند کاين زردي که بود * * * نيست در خورد گل حمراي آذربايجان
چشم ايران با اميدي خيره در اين تيرگي است * * * بر شب آبستن و فرداي آذربايجان
24/9/24 تهران
* * *
نامه اي به استالين (18)
سوي مسکو بگذر اي نفس باد سحر * * * نامه ي مردم ايران بر استالين (19) برنرم نرمک بِدِل تيره مسکو بخرام * * * اندک اندک ز در کاخ کرملين بگذر
گو کز ايرانشهر آورده ام اي دوست پيام * * * ليک آنجا که عيانست چه حاجت به خير
اندر آن روز که شد پي سپر جيش عدو * * * از در ورشو تا دامن درياي خزر
ملّت ايران ميثاق مودّت بربست * * * که شود با تو به توفان بلا ياريگر
وعده ها کردي آن روز و کنون وقت وفاست * * * وعده شيرين بُد و از وعده وفا شيرين تر
وام ما را که گران نيست به ياد آر و بيار * * * جيش خود را که گرانست فراخوان و ببر
نيست شايسته اگر گويم شايسته نبود * * * نقض پيمان ز تو اي مهتر فرخنده سير
آن که شد شاخص مهر وطن امروز چراست * * * حامي شخصي ناپاک و خيانت گستر (20)
پسري ناخلفش دان و ازو خيرمخواه * * * آن که در خوان پدر کرد ستم بر مادر
ني خطا گفتم او کودک اين مادر نيست * * * ماده عفريتي افکنده ز زهدانش بدر
تلخ باشد سخن راست به هر حال ولي * * * طبع حق جوي تو اين گفته ندارد منکر
پاس امنيت روسيه بر آن داشت تورا * * * که کني هر نفس از دشمن و از دوست حذر
پيشوايي تو و اين جمله وظيفه است تورا * * * پيشوا بايد البته بود پيش نگر
سبک اين گونه سخن گوي و به دست آر دلش * * * وگرش يافتي آنسان که گران دارد سر
گو که اين قايد روسان به صراحت بشنو * * * که به جان آمده ايران ازين بوک و مگر
پشت ما خم شد تا شد پل پيروزي راست * * * دل ما خون شد تا پرده برانداخت ظفر
اينت پاداش فداکاري و فرجام عمل * * * چشم عبرت نگر بنده به خوابست مگر
خلق ايران را اي دوست به عصيان مکشان * * * که بود حاصل عصيان به همه حال ضرر
دوستداران را دشمن مکن اي دوست مکن * * * که به جز خسران برنايد ازين شاخ ثمر
ما همه زاده گردان و جوانمردانيم * * * پاکزاده پسر البته بماند به پدر
تانک داري تو و بمب افکن و نارنج و توپ * * * لشگري داري آهن دل و پولاد جگر
سخت سهل است به پيش تو که در هم پيچي * * * ملک ايران را طومار صفت پل تا سر
ليک در سينه ي ما آتشي افروخته است * * * که برآن چيزه نيازي شد با خيل و حشر
گر يکي پيشه وري خاست زايران غم نيست * * * سنگ با گوهر تابنده بود هم بستر
تا که برجاست جهان کشور ايران برجاست * * * دو سه روزي است نفوذ عرب و اسکندر
چند بايد در تسليم و رضا کوفت بس است * * * هر چه خواهي کن و هر راه که خواهي بسپر
قصه ي گربه شنيدستي و پيکار پلنگ * * * مردم ايران از گريه نيند عاجزتر
دوم مارس روزي است که بنابر معاهده ي ايران و متفقين بايد قشون هر سه دولت : ( انگليس و آمريکا و روسيه ) از ايران خارج شده و ايران را تخليه کنند. به طوري که روزنامه هاي امروز [آن روز] اطلاع مي دهند قسمتي از آنها هم از ايران خارج شده اند.
دوم مارس
آسمان تا گرد شب زآيينه دريا گرفت * * * گرد اندوه جهان با نفخه ي بويا گرفتگيسوان صبحدم امروز بوي مشک داد * * * صبحدم امروز جاي دختري رعنا گرفت
چهر خورشيدي که شهريور زغوغا زرد شد * * * با دم اسفند رنگ گونه ي حمرا گرفت
مهر خونيني که شب هنگام در دريا نشست * * * خون به دريا شست و نرمک از سر کُه پا گرفت
صبح اوّل، کند از جا خيمه هاي اجنبي * * * صبح دوم، مست و خندان خيمه ي خضرا گرفت
دست باد نيمه شب پيچيد چادرها به هم * * * صبحدم بر دوش، باربسته چادرها گرفت
خسرو بالانشين از خيمه چون آمد برون * * * خاک زير خيمه را شيرين جان افزا گرفت
پهن بر روي زمين شد، گونه ها بر خاک سود * * * همچو مجنوني که در بر تربت ليلا گرفت
وان زمين خورشيد را بفشرد در آغوش تنگ * * * بوسه هاي شصت ماهه زان رخ زيبا گرفت
آسمان را گفت: « کاي پتياره چرخ هرزه گرد! * * * چون تو کم پتياره آمد، چون تو کم حاشا گرفت
اين تويي بالا کشيده، چادر مينا زده؟ * * * يا به معني قحبه اي کو پرده از مينا گرفت!
سخت ناهنجار گردي، نيک ناهنگام دو * * * کجرو و بي گاه رو شد، چو نابينا گرفت
با هزاران چشم کوري، با هزاران پاي لنگ * * * خرده نتواند کسي بر اعوج و اعما گرفت
گر نبودي کور، مي ديدي که بر ايران پير * * * سخت سنگين است بار سلطه ي برنا گرفت
خاک ايران کهن را سربه سر شايسته نيست * * * زيرپاي، تازه پيدا گشته آمريکا گرفت
لندن مغرور را با کشور ايران چه کار * * * تيغ چرچيل از چه بادي بر سر دارا گرفت؟
مسکو خون ديده را با مشکوي ماراز چيست؟ * * * شايد از خون کس نخواهد نافه ي بويا گرفت!
جيش استالين اگر با ما به راه دوستي است * * * خواهد آذربايجان را از چه رو از ما گرفت؟
آسمان! اينجا مزار اردشير و خسرو است * * *مدفن شيران نبايد مأمن روبا گرفت!
خانه ي شاپور دوالاکتاف خود بازيچه نيست * * * خانه اش ويران مکن کاوخانه در دل ها گرفت!
تا در اين ويران تاريخ و کتيبه است و ستون * * * عشق اين کشور از اين مردم نشايد وا گرفت!
زير آن ميخي که زد از خيمه دست اجنبي * * * ديده ي بوذر جمهري بود و در وي جا گرفت!
زير اين چادر که مي زد، بود بوريحان به خواب * * * خواب را جز ديو، کي از ديده ي دانا گرفت؟
بر دل ايران همينها لکه ها از خون گذشت * * * بر دل ايران که روزي تيغ خون پالا گرفت
راست خواهي، اندر اين کشور دگر چيزي نماند * * * جز گروهي کاوپياپي جاي در غبرا گرفت
هر زمان قحط دورغي گشت و نان شد ناپديد * * * باسبوس اندر گلوها خنجر برّا گرفت
زرد شد در پيش مادر، چهر فرزند عزيز * * * بي طبيب و بي دوا زير زمين مأوا گرفت
بي کفن ماندند زنها دسته دسته، رشته سان * * * رشته ي گوهر بر ايشان چشم گوهرزا گرفت
ستر عورت داشتن بر مردمي افسانه شد * * * مردمي را مستي افسانه و رؤيا گرفت
آسمان اين گفته ها بشنيد و نرمک خنده زد * * * بر زمين هرزه گو کاينسان ره دعوا گرفت
کاي زمين! آرام تر شو، ارزش گفتن بدان * * * راه و رسم هرزه لايي مردم رسوا گرفت
نيک مي دانم که روزي اين ديار مردخيز * * * از کران باختر تا خاور اقصا گرفت
قيصران روم را زير لگد ماليد و کشت * * * قلعه ها از آهن و پولاد و روئينا گرفت
بند از سوراخ کتف دشمنان بيرون کشيد * * * دانه ي تسبيح را از مردم صحرا گرفت
مرد بايد بود، دل بر آسمان بستن خطاست * * * آسمان کي بر برد و نيک جهان صغرا گرفت؟
هر کسي جايي در اين گيتي به قدر جثه يافت * * * پشه جا کمتر گرفت و بيشتر عنقا گرفت
ديدي آن روزي که اينجا مردم والا نشست * * * کله بر کيهان کشيد و مسند والا گرفت
مملکت از مرد آبادان شود ور مرد نيست * * * اين شگفتي نيست کاو را لشکر اعدا گرفت
روز آن روزين در او مردانگي ها زنده بود * * * شيوه ي مردانگي هر کودکي زآبا گرفت
تيرزن شد، ناوک افکن شد، پي پيکار شد * * * شادماني زندگي را مرگ در هيجا گرفت
لشکري چون شير در هر بيشه اي غريد نرم * * * کز غريوي زهره ها بگسست وزان صفرا گرفت
جاي آنها چيست اکنون؟ بنگ و افيون و حشيش * * * با حشيش و بنگ و افيون کي توان دنيا گرفت؟!
تخم مردي را در ايران دانه ي خشخاش کشت * * * گرزه ي خشخاش جاي جرز دشمن سا گرفت
گفتگوي علم و دانش قصه ي سيمرغ شد * * * هر زبون گاو ريشي جاي بوسينا گرفت
ماند تنها لشکري بي بند و بار و بي بسيج * * * آنچه او را مرد جنگي، حمق شاهنشا گرفت
لشکري ناآزموده، بي خبر از فن رزم * * * دسته ي گاوي که چون زنبورها غوغا گرفت
با چنان شاهي و چونين لشکري نايد شگفت * * * في المثل گر روزکين رنگ شب يلدا گرفت
سال ها اين عيب ها پنهان به زير پرده بود * * * باد شهريور وزيد و پرده را بالا گرفت
* * *
پادشاها! دشمنان رفتند، ايران ماند و ما * * * پندها بايد کنون از دشمن دانا گرفت
در جهان ديدي که لشکر چيست لشکردار کيست * * * آنکه خاک و آسمان و آب را همتا گرفت
بر سر دشمن فرود آمد چو شاهين از هوا * * * در ميان اژدري در زير دريا جا گرفت
معني سرباز اينها بود و در فرهنگ ما * * * هر که محکم پا زمين زد، هر که بهتر پا گرفت (21)
بيست سال اين لشکر بيچاره ي سان و رژه * * * گرد خون چرخيد و پا از فرق سر بالا گرفت
چيست حاصل زين همه چرخيدن و درجا زدن * * * ورنه تا روز قيامت مي توان در جا گرفت (22)
ذرّه ي ناچيز را ديدي که با نيروي علم * * * جاي صدها لشکر ورزيده را تنها گرفت (23)
لشکر از دانندگان پرور که جنگ علم و عقل * * * جاي جنگ تن به تن را در صف هيجا گرفت
دزد قند و چاهي سرباز، کي فرمانده است؟ * * * در جهان فرماندهي اکنون دگر معنا گرفت
زين همه فرمانده بي علم و دانش سود چيست؟ * * * علم و دانش جاي اين غولان ديوآسا گرفت
کار لشکر قلتباني نيست، از اينان مخواه * * * چشم خفاشي نبايد ديده ي حربا گرفت
خسروا! با چشم عقل از اين سخن ها پند گير * * * زآنکه عاقل مي تواند پند از خارا گرفت!
24/12/12 تهران
پند پيرايه
دوش چشمت به خواب غفلت بود * * * غافل از خويشتن، چو دوش مباشچون شغالان به لانه ات تازند * * * کم ز مرغ ار نه اي، خموش مباش
مي شوي سهم شعله، خار مشو * * * مي شوي صيد گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همي * * * غافل از پند اهل هوش مباش
حامي رنجبر اگر هستي * * * روز و شب، گرم عيش و نوش مباش
هر چه گردي، عدو پرست مگرد * * * هرچه هستي، وطن فروش مباش
17 آبان ماه 1325
شماره ي 177 مجله تهران مصور
نگهبان وطن (24)
اي وطن، خصم تو را سنگ به جان افتاده است * * * طشت رسوايي اين بوم ز بام افتاده استآتش کينه بر افروز که در خانه ي ما * * * هر دغل پيشه در انديشه ي خام افتاده است
روز خون ريختن از خائن مُلک است امروز * * * از چه شمشير تو در بند نيام افتاده است
ريشه ي خصم برافکن، که زبون گشت و ضعيف * * * جان اين گرگ برآور، که به دام افتاده است
سر بيگانه پرستان به کمند است بيا * * * تا ببيني که به دام تو کدام افتاده است
خون ما خورد بد انديش و کسي آگه نيست * * * بس که نوباوه ي جم، در پي جام افتاده است
يُوسف مُلک به زندان بلا مانده اسير * * * به رُخ مهر، سيه پرده ي شام افتاده است
اي نگهبان وطن نوبت جانبازي تو است * * * سرفدا ساز که هنگام سرافرازي تو است
نغمه ي فتح (25)
اي دليران تيغ خونبار از ميان بايد گرفت * * * انتقام خون آذربايجان بايد گرفتخصم اگر بر آسمان بايد گذر مريخ وار * * * ره چو مهر تيغ زن بر آسمان بايد گرفت
روبهان از بيم جان رفتند در سوراخ ها * * * هان پي کيفر، گلوي روبهان بايد گرفت
خانمان خلق را گر سفله اي بر باد داد * * * کينه از آن سفله ي بي خانمان بايد گرفت
گاه برخوان طرب، شکر نعم بايد نمود * * * گاه از خون عدو رطل گران بايد گرفت
اي وطن شاه جوان سرو روان باغ تو است * * * جاي اندر سايه ي سرو روان بايد گرفت
* * *
بعضي ها خيال مي کنند که زندگي و حيات ايران بسته به وجود انگلستان است و اگر دخالت انگليس در ايران نبود روس ها، ايران را مي بلعيدند!
وطن ! (26)
گر وطن خانه ي آسايش مرد است و زن است * * * اينک ما راست بگوييد، کجايش وطن است؟وطن اينجاست که پاکان همه اينجا بندند؟ * * * وطن اينجاست که آزاد همان راهزن است ؟
اين وطن شد که در آن هر کس ديوانه و دزد * * * خانه سالار خداوند و سر انجمن است؟
اين وطن شد که در او بر مزه ي شرب امير * * * تن بيچاره چو مرغ است که بر بابزن است؟
اين وطن شد که به هر گوشه ي آن در نگري * * * پرده بر پرده فريب است و دروغ است و فن است؟
وطن اينجاست که چون مرد هنرمند بمُرد * * * فارغ از داشتن گور و اميد کفن است؟
وطن اينجاست که هرگز که ندزديد و نسوخت * * * عاقبت کارش از گرسنگي سوختن است؟
اين همه گرسنه و عريان کاينجاست کجاست؟ * * * خود بگوييد، کجا اين همه عريان بدن است؟
دسته اي غرق نشاطند و نبينند هنوز * * * سيل اشکي که روان گشته ي جور و محن است
فرقه اي مست غرورند و نخواهند شنفت * * * نعره ي موج خروشاني؛ کاو قلعه کن است!
تا در شب نگشايند و نتابد خورشيد * * * شب نداند که چه تاريک و سراپا حزن است
گيرم اين باغ سراپا چمن و گل گردد * * * باغبان را چه از آن گُلبن و از اين چمن است
گو مرا فايده از خانه من نيست چه فرق * * * کاندر او جايگه سلمان يا برهمن است؟
پيش من هر که در اينجاست بجز من ديواست * * * هر که خون دل من نوشد خونخوار من است
تيغ اهريمني و تيغ سليماني چيست؟ * * * کار اين هر دو اگر کشتن و گردن زدن است؟
تيغ چون تند شود ديو و سليمان يکتاست * * * رنج از هر که فراز آيد تيمار تن است
اهرمن لطف اگر کرد، سليمان خود اوست * * * ور سليمان نکند لطف همان اهرمن است
خط آزادي ما نيست چو در پرهما * * *چشم ما خيره به نقش پر و بال زغن است!
ما که از پادشه دريا در خاک شديم * * * چون ببوسيم لب او؟ که پر از خون دهن است
ماکه آن گلبُن ديديم که جز خار نبود * * * شايد اين خار که بينيم گل و نسترن است
ما که خالي صدفي درّ عدن دانستيم * * * شايد اينک صدف خالي دُّر عدن است!
بيست سال آن همه اندوه و وبال بردن ها * * * همه ديديم نه افسانه و خواب و وسن است!
زندگاني دگر از اينکه بود بدتر نيست * * * مردن و کشته شدن بهتر از اين زيستن است
در همه کشور ما يک شکم سير کجاست؟ * * * کو، کجا هست کسي کاو را يک پيرهن است
خلقي از برهنگي سوخته در تابش مهر * * * ما همه شاد که اين باغ پر از ياسمن است!
همچو شمعيم که مي سوزيم از سرتا پا * * * دلمان خوش که به زير ما زرين لگن است!
شاه را کاخ اگر سرزده بر چرخ کبود * * * مرهمي نيست که زخم جگر خارکن است
گر وزيران و وکيلان همه شب مي رقصند * * * کو اميدي که بدان شاد دل بيوه زن است؟
يک تن از مردم دانا که گدا نيست کجاست؟ * * * تا جري کو که در اين ملک بجز راهزن است؟
چه خبر دارد از کشور افتاده به چاه * * * خيلتاشي که چومن مانده به چاه ذقن است؟
شيوه ي بندگي و بردگي و مزدوري * * * جاري و ساري هر گوشه به سرّ و علن است
هر چه خواهد بشود، ميرچنين گفت و چنان * * * سخن مير بزرگ است و امير سخن است
مال چندين سبک و خواسته چندان سنگين * * * مرد را چهره بر کودک و زن پرشکن است
صبح تا شب رود و جان کند و بار برد * * * شام بازآيد و از گرسنگي ممتحن است
معني ملک همين است که ما مي بينيم؟ * * * معني مهر وطن سوختن و ساختن است؟
وطن آنجاست که آنجا نفسي شادي نيست * * * وطن آنجاست که آنجا همه شور و فتن است
هر کجا نيست دمي شادي، آنجا ملک است * * * معني ملک همان معني بيت الحزن است
وطن آنجاست کجا دست شبانان بسته است * * * وطن آنجاست کجا گرگ دغل مؤتمن است
وطن آنجاست که هر پستي آنجاست بزرگ * * * هر بزرگي که در آنجاست به بند و رسن است
اگر اين است که هر زندان، هر قبرستان * * * هر گداخانه، هر شهر من و ملک من است
غم ايران چه خورم؟ ايران ز آنها به نيست * * * عشق بر زندان کي در خور عقل و فطن است
گر وطن جايگهي زينسان از بهر بلاست * * * خسته آن دل که به مهر وطني مرتهن است
معني ملک و وطن هيچ گر اين هست که هست * * * ناخلف من، اگرم هيچ هواي وطن است
* * *
من به قربان تو اي ايران؛ اي خانه ي عشق * * * کيست آن کس که به عشق تو چو من مفتتن است
عشق تو گر برود از دل با جان برود * * * زآنکه در دل شده اين عشق مرا بالبن است
من بر اين روز سياه تو همي بارم خون * * * ورنه خاشاک تو پيش من سرو و سمن است
من بر اين مردم کز مرگ تو خندند گريم * * * ورنه خاک تو به چشم من مشک ختن است
باغبان روز خزان از همه افسرده تر است * * * شاعران را غم کشورها رنجي کهن است
تيره شد روز تو زين مردم چون شمع نسوز * * * حکم شمعي که نمي سوزد گردن زدن است
تا تو را اين دغلانند همين روز بلاست * * * خرمي روز تو : رخ زين دغلان تافتن است
ورنه بي مهري من بر تو در اين چامه ي نغز * * * عين مهر است و کسي داند کاهل سخن است
24/9/16 تهران
انتقاد به رهبران حزب توده پس از شکست آذربايجان (27)
اي رهبران که تکيه به باد خزان زديد * * * برق محن به کلبه ي زحمتکشان زديدخفتيد مست و کشتي آمال توده را * * * توفان صفت به صخره دريا کران زديد
پر مدّعا به گوشه نشستيد و از غرور * * * لبخند بر شکايت پير و جوان زديد
در تار و مار مردم زحمتکش جنوب * * * لاف از شمال و باختر و خاوران زديد
از مار گرزه طالب شهد و شکر شديد * * * بر شير شرزه تهمت عدل و امان زديد
روز ستيز چله کشيديد از کمان * * * گاه رفاه طعنه به پيل دمان زديد
هنگام چاره شادي اين سور و آن سرور * * * گرد آمديد و باده ي چون ارغوان زديد
در قلب فتنه بر سر اين کوي و آن سکوي * * * فرياد زنده باد فلان و فلان زديد
با زنده باد دولت پاينده ساختيد * * * با مرده باد بيخ غم از بوستان زديد
غافل شديد يکسره از دشمنان خاک * * * ديوانه وار مشت به هفت آسمان زديد
دشمن نزد به پيکر اين حزب پراميد * * * آن سخت ضربه اي که شما دوستان زديد
مانديد در وزارت و با دست خويشتن * * * بس تيشه ها که بر پي اين سازمان زديد
از دست قائل کُلنِل (28) مست و بي دريغ * * * در ساغر فسون و حيل شوکران زديد
خورديد گول غول فريباي ارتجاع * * * اي بس گره که بر سر هر ريسمان زديد
ناپاک را ز خاک نشانديد بر سرير * * * بر سينه اش به پاس خيانت نشان زديد
کور قبيله را به نظارت گماشتيد * * * رنگ خلل به گفته ي هر نکته دان زديد
خباز شيشه گر شد سرباز جامه دوز * * * بدخواه توده را رقم حکمران زديد
ياران دوربين و رفيقان پخته را * * * بستيد دست و تهمت بيهوده خوان زديد
هر مدّعي که شکوه نمود از ميان جمع * * * در حال مّهرِ خامشي اش بر دهان زديد
شستيد در شرايط بين الملل گناه * * * برفتنه رنگ خير و صلاح نهان زديد
چشم وفا ز طينت هر قحبه داشتيد * * * دست صفا به شانه ي هر قلتبان زديد
داديد ره به حزب دموکرات بد نهاد * * * ترياک تلخ را صفت زعفران زديدي
با کينه توز دشمن آزادگان بوم * * * بستيد عهد و نزد محبت عيان زديد
در دام حسرت نيت و دام جنايتش * * * بس باده ها که شادي اين قهرمان زديد
از... زبون دمر چاره خواستيد * * * بر افعي سياه قجر سايبان زديد
پنداشتيد جـ.... توان داشتن عفاف * * * با جـ....م زدوستي جاودان زديد
در راه ائتلاف فتاديد و بي خلاف * * * پيشاني اميد به کوه گران زديد
با... مال سيد و مزدور انگليس * * * بستيد و بس بر او محک امتحان زديد
داديد توبه گرگ شرير درنده را * * * برگردنش مدال سگ پاسبان زديد
کابينه ساختيد و به کابينه تاختيد * * * مستانه پاي بر سر اين نردبان زديد
با آزموده نوبت ديگر به آزمون * * * گشتيد يار و نقشه بر آب روان زديد
تـ... جناب اشرف بي ننگ و نام را * * * کرديد دستمال و زشادي قپان زديد
خوانديد چاره جويش و آزاد خوي و راد * * * زآغاز کار مهر يقين بر گمان زديد
نارفته راه از عرقش مضطرب شديد * * * نابرده بار رز ورقش بر فلان زديد
تبريز را سپاه تهمتن شناختيد * * * کوس منم به بازوي اين پهلوان زديد
خوش دل به صحن محکم زنجان و اردبيل * * * فال نجات يزد و قم و اصفهان زديد
القصه تاختيد چنان گرم و بي خيال * * * تا برق غم به هستي خرد و کلان زديد
آزادي از شما به ستوه است تا به حشر * * * با اين گلي که بر سر آزادگان زديد
به سوي آذربايجان (29)
خاک زنجان پاک شد از خودسران وزخود سري * * * تا غلام اجنبي افتد زکاخ سرورياي مهين سرباز ايران که ايران جان تُست * * * قصد آذربايجان کن چون ز زنجان بگذري
پيشه کن جانبازي اندر خاک آذربايجان * * * تا خيانت پيشه گويد ترک اين پيشه وري
صحنه ها خونين ز خون آشامي دزدان نگر * * * تا بداني خوي چنگيزي و رسم جابري
کودکان بي مادر از ظلم گروهي بي پدر * * * شوهران در سوگ زن، زن در غم بي شوهري
خواهر از خون برادر گيسوان کرده خضاب * * * خون ز چشمان برادرجاري از بي خواهري
خانمان ها در به در از شورش و آدمکشي * * * خانه ها زير و زبر از دزدي و غارتگري
قتل و غارت هتک ناموس و شرف از هر طرف * * * رهزنان را اصل آيين است و رسم رهبري
اي مهين سرباز ايراني وطن ناموس تُست * * * هتک ناموس وطن نتوان گرفتن سرسري
افسر دولت بگير از فرق بي پا و سران * * * ورنه بيرون کن ز سر کبر و غرور افسري
يا لباس جنگ بر تن يا به زير بار ننگ * * * نام شوي از ننگ چون در جامه ي جنگ اندري
مهد زردشت است آذربايجان و آذرمه است * * * بشکن اين بت هاي بي جان گر زپشت آذري
آتش فتنه گلستان کن بر ابناي وطن * * * تا بسوزد دشمن از سرماي ماه آذري
پرچم ايران برافراز آن سر رود ارس * * * تا درفش کاويان در زير پرچم آوري
رحم بر خائن مکن کو رحم بر خادم نکرد * * * کاين بود اصل مکافات و عدالت گستري
کشور و لشکر ز دست دزد و خائن بازگير * * * گر امير لشکري ور پاسبان کشوري
گول تبليغات « استعمار » و « آزادي » مخور * * * کاين همه بازي الفاظ است و جنگ زرگري
راستي رسوايي است از آنکه نشناسد پدر * * * لاف ملّيت به دعوي زبان مادري
دشمن آزاديند اين قوم آزادي طلب * * * تا شود ايران اسير دوستان ظاهري
خصم استعمار مي خوانند خود را وين شگفت * * * مي تراشند از براي نفت ايران مشتري
حامي دهقان وليکن بذرشان تخم نفاق * * * هادي « توده » ولي دينشان دروغ و کافري
ما خود آزادي پرستانيم و خصم ارتجاع * * * ديگران را در حق ما نيست حق داوري
جنگ با ظالم زماني بار پيروزي دهد * * * که به پاي دشمن ظالم تري سر بسپري
چون به دست اجنبي شاخ عدالت کاشتي * * * ميوه اش را مي خورد غير و تو چوبش مي خوري
چون به دست اهل عدوان خوان نعمت ساختي * * * بي نصيبي قسمت از اين خوان حسرت مي بري
خوانده باشي شايد اين قصه که گويي خرپرست * * * خوانده بود اين رمز ثروت در کتاب ساحري
هر کرا باشد خري وز پيش خرها بگذرد * * * مي ربايد هر چه خر خواهد چه زين به تاجري
کره اي خر داشت برد آن را به سوق خرخران * * * ديد ميداني پر از خر با همه پهناوري
عرصه بر خيل خران کرد از طمع يکدانه خر * * * تا فزايد بر خر خود بي غم بيع و شري
خر به ميدان جست و در خيل خران شد ناپديد * * * خرپرست انگشت بر لب در خمار بي خري
ماجرا پرسيد از او رندي کز آنجا مي گذشت * * * ما وقع دانست و زد خنده بر اين خوش باوري
گفت خرخر مي کشد آري دست است اين وليک * * * مي کشد صد يک نه يک صد را به حکم برتري
غالباً ياران ما کاندر سياست غافلند * * * در شمار آن سفيهند از طمع چون بنگري
اندکي سرمايه از آزادگي دارند و هست * * * آرزوشان کسب قدرت از مقام قُلدري
لاجرم سرمايه خود باختند و ساختند * * * روزگاري که نه خود شادند از آن نه ديگري
صد نشد يکشان وليکن گشت يکشان صيد صد * * * وين بود جرم هوس راني و جهل و خرخري
يا قوي شو يا حذر کن از حريم اقويا * * * ورنه طعمه ي فربهان گردي به جرم لاغري
کشور ايران ندارد زور اين قدر اختلاف * * * تا کشد بار نفاق نعمتي و حيدري
روز روز وحدت است و دور دور اتّفاق * * * اتّفاق آري اساس ياري است و ياوري
زنده باد ايران و ايراني و ايراني پرست * * * مرده باد دشمن ايران و دشمن پروري
حماسه ي ملّي
روان دليران ما شاد باشد * * * که در راه ميهن فدا گشته اندبه جانبازي و رادي و مردمي * * * نگهبان ايران ما گشته اند
به خاک اندرون خفته بالايشان * * * که آماج تير بلا گشته اند
وطن عرصه ي خيل دشمن مباد * * * « چو ايران نباشد تن من مباد »
سياه اندروني که شد يار خصم * * * به خاک سيه خفته بادا تنش
هر آن کو وطن را به دشمن سپرد * * * وطن خواه مردم بود دشمنش
به بيگانگان آن که گردن نهاد * * * بود خون اين جمع برگردنش
چو از خرمن غير شد دانه خوار * * * بسوزان به آتش همه خرمنش
وطن عرصه ي خيل دشمن مباد * * * « چو ايران نباشد تن من مباد »
شماره ي « 195 » مجله ي تهران مصور اسفند ماه 1325
پيام ملّت ايران (30)
به مناسبت تخليه نشدن آذربايجان از نيروي شوروي سروده شده است
پيام ملّت ايران به جانشين لنين * * * مقيم کاخ کرملين جناب استالينتويي که چشم حريفان به دست قدرت توست * * * به شرط آنکه نگردي به قدر خود، خودبين
تويي که صلح ملل در کمند همّت توست * * * به شرط آنکه نگيري کمان به قصد کمين
تويي که ربط دول بسته اي به يکسر موي * * * مباد کاين سرموبگسلي به پنجه ي کين
زاتفاق جهان شد قرين فتح و غرور * * * مباد تا به نفاقت کند غرور قرين
ز اتحاد « جماهير شوروي » برخاست * * * که شور و فتنه نخيزد به پاس دولت و دين
به ائتلاف گراي و زاختلاف برآي * * * که اختلاف درآرد زپاي صحن حصين
مگر نه بسط مودّت ميان و شما * * * بساط نازي برچيد از بسيط زمين
مگر نشد پل پيروزي شما اين خاک * * * که مردمش همه اندک خورند و خاک نشين
مگر مصيبت قحطي و فقر و بيماري * * * نبود قسمت ما ز آن مصائب رنگين
چه روزها که به تلخي صبرمان بگذشت * * * که صبر تلخ دهد عاقبت بر شيرين
چه شام ها که به اميد صبح پيروزي * * * سر ملال نهاديم بر سر بالين
چه ماه ها که غم و غصه گشت روزي ما * * * که روزگار تلافي کند ز بعد سنين
چه سال ها که ز آسيب قهر شهريور * * * چو مهربان همه بي مهر گشت فروردين
ز کشتزار عجم جز نفاق و کينه نرست * * * که خواربار اجانب از آن شود تأمين
مگر نه اين همه سربازي و فداکاري * * * به پاس آن شد تا حق حق شمرد تضمين
مگر چه بود ميان شما و ما ميثاق * * * که گشت اوّل پيمان پياله درد آگين
مگر به تهران روزي که انجمن کردند * * * چه رفت بر قلم صاحبان رأي رزين
مگر به آنچه نوشتند رهبران بزرگ * * * نداشتند عقيدت ز روي علم و يقين
وفاي عهد به هر مذهبي پسنديده است * * * چرا وفا نکني مذهبي چه بهتر از اين
هميشه ملّت ايران قدم به صدق زده است * * * که راستي است بدين عجم نخست آئين
اگر ز ساعد و صدر و حکيميت گله بود * * * که بي موازنه رفتند از يسار و يمين
قوام سلطنه کز اين گنه مبرّا بود * * * به حضرت تو روان شد چو يک رسول امين
قوام سلطنه آمد به حکم دعوت دوست * * * که در مواجهه حق سخن کن تعيين
قوام سلطنه آمد که اين ترازو را * * * به حسن ظن شما معتدل کند شاهين
چه شد که شرط مودّت به جا نياورديد * * * خلاف آن همه تجليل و حرمت و تحسين
بهانه بود و دليلي جز اين به دست نبود * * * که دست شبهه قوي بود و فکر شحنه ظنين
اگر معارضه انگليس و روس نبود * * * نبود کشور ما معرض لئيم و لعين
اگر بهانه نمي شد حريم امنيت * * * نه عذر تخليه بود و نه تهمت تفتين
درست شد که حکيمي اسير ننگ نشد * * * که مرد نام به ذلّت نمي کند تمکين
درست شد که غرامت هنوز بر فقراست * * * ولي غنيمت ما صاحبان کاخ و نگين
درست شد که هنوز اقويا ضعيف کشند * * * بيا قوي شو و رنج و ملال ضعف مبين
نزاع عالميان زاده فزون طلبي است * * * که مي دهند ز کف زاده بنات و بنين
چنان گذشت و چنين نيز بگذرد اما * * * به روزگار بماند خط از چنان و چنين
ولي به دولت خود نيز مي رسد ايران * * * به عز همّت آزادگان بگو آمين
11 فروردين ماه 1325
ايده آل ملّي (31)
پيام من به گُردان و دليران * * * جوانان و جوانمردان ايرانيکي غُرّيدنم بايد که چون رعد * * * کند آشفته خواب نرّه شيران
نه شيران را سزد گردن نهادن * * * به زنجير اسارت چون اسيران
اسيران را چه رؤيايي است شيرين * * * مجال حکم راندن بر اميران
چه ناز و نخوت از دانش فروشند * * * خود از سرمايه ي دانش فقيران
کجا قوميتي ما قبل تاريخ * * * بود محتاج قَيّم چون صغيران
به گوش ابر گويد تخت جمشيد * * * هنوز افسانه ي کيوان سريران
هنوزش انعکاس افتد در آفاق * * * غريو اردوانان، اردشيران
نه نام از دين نه از دانش نشان بود * * * که بنگاه تمدن بود ايران
هنوزش ناظران ذوق و صنعت * * * نظر بر منظرند از بي نظيران
همان عرصه است اين شطرنج مرموز * * * که شاهان مات کرده است و وزيران
زنان را گو نيامد سرفرازي * * * از اين پا در هوايان، سر به زيران
يکي نسل جوان بايد که زايند * * * به مهد شيرخواري، شيرگيران
به خار و خشت بايد پروراندن * * * نه در دامان پيراهن حريران
سلحشوران، سواران، جنگجويان * * * درّنده خنجران، دوزنده تيران
سر از شور وطن جوشنده کانون * * * دل از کين عدو سوزنده نيران
سهي قدان، رشادت را گواهان * * * سيه چشمان، سعادت را به شيران
به کف در تيرگي هاي سياست * * * چراغ فکرت روشن ضميران
به تشکيلات جزبي داده پيوند * * * به نيروي جوانان، رأي پيران
يکي جنبش پديد آيد اساسي * * * در اين کشور مدارش با مديران
در آن هنگامه همکاري کند گرم * * * به شمشير يلان کلک دبيران
گروهي ناگزير از دار باشند * * * که بودند از خيانت ناگزيران
گرسنه عيد قربان گيرد آن روز * * * به قربانگاه خونخواران و سيران
مگر بي خانمانان داد گيرند * * * از اين ويلانشينان شميران
خوشا پيکار جانبازان ميهن * * * در آغوش عروس فتح ميران
گرم خون ريخت دشمن، شهريارا * * * به خون داني چه بندم نقش، ايران
* * *
بهار 1326 به مناسبت اعاده ي آذربايجان
برخيز که موسم بهار است * * * هنگام نشاط و کامراني استآفاق چو طلعت نگار است * * * خرّم ز طليعه ي جواني است
تو نيز با اقتضاي اين فصل * * * بگراي به اقتداي اين اصل
از رأفت و رحمت خداوند * * * دوران فشار و رنج شد طي
پژمردگي و جمود تا چند * * * افسردگي و ملال تا کي
برخيز و پي حصول آمال * * * مي کوش چو مردمان فعال
اکنون که موانع دگر نيست * * * کشور ز فشار خائنين رست
از جنگ و عواقبش اثر نيست * * * بايست نمود ز آستين دست
زد تيشه ي معنوي و مادي * * * بر ريشه ي فقر و بي سوادي
دنيا به شتاب در تکاپوست * * * در راه ترقي و تعالي
تو نيز در اين ميانه اي دوست * * * بي قيد مباش و لاابالي
در خدمت ميهن آهنين باش * * * هشتار چو خسرو مهين باش
شاهنشه عادل جوانبخت * * * سر سلسله ي وطن پرستي
آن زيور تاج و زينت تخت * * * بنموده به خصم چيره دستي
تيغش چو به ملک سايبان شد * * * ملّت ز بليه در امان شد
شاها به مراد دوستداران * * * بر وفق مرام باد کارت
تا سر حد آرزوي ياران * * * توفيق رفيق و بخت يارت
در خدمت ميهن گرامي * * * حق باد هميشه بر تو حامي
نفت (32)
در آن زمان که اين قطعه يادگار آن است، نفوذ سياست استعماري انگليس و کمپاني نفت جنوب، مانع از آن بود که کشور ما از جهت استخراج و فروش ثروت خداداد نفت، دست در دست مشتريان ديگر نهد. بدين سبب « کافتارادزه » که از جانب همسايه شمالي ما، به مذاکره در خريد و عقد قرارداد استخراج نفت به تهران آمده بود، پس از مواجهه با دسايس کمپاني رقيب، ميدان را با دستي تهي واگذاشت.... و نفت، بر وزن جفت، آتشين آبي را گويند که نياشامند و بر جاي زيت در مخزن سراج ريزند و فتيله نهند و بسوزانند و جلبابّ ماتم از رُخسارِ نوعروس شب برگيرند و تيرگي ها زايل دارند و شعله ي نفت را خاصيتي است که در زيت و شموع نباشد. ابوالنجم جرجيس بن بهرام بن يافث نفت سوز طبري فرمايد:
غزل
امشب مگو به نفت نمي سوزد اين چراغ * * * يا خود نگشته روشنم از تاب مي دماغمانا که يار، شانه به گيسوي مي زند * * * که اين گونه تيره گشته جهان، همچو پر زاغ
خيز اي غلام و کوزه به پيش آر و مي بريز * * * بوتاد هيم خاطرِ افسوده را فراغ
بيگانه ره مده در خلوت فرا مکن * * * با عندليب خوش نبود صحبت کلاغ
باغ است روي دلبر و بستان و نوبهار * * * بگشاي بر دلم دري ازبوستان و باغ
روشن شود هزار چراغ از فتيله اي * * * ما را فتيله هست و نمي سوزد اين چراغ
و مايع نفت را جز درکان نتوان يافت و کان خود برکه اي است در ژرفناي خاک که به وسيله ي حلقات چاهش به خارج مربوط کنند و چرخ نهند و دلو بندند و مظروف آن به قوت چهارپايان بر سطح کشند. زنها که بر سر چاه چين نکشند و دود نکنند و طبخ ننمايند و ذره بين نيفکنند که خطرها زايد و حريق ها خيزد و زيان ها رسد چه که مايع نفت را خود خاصيتي است که آبجزه پراکنده و در شعله بسوزد.
ابوالفساد تقي زاده لندني فرمايد:
بر چاه نفت قفقاز، روي چُپق کشيدم * * * ناکه چُپق ز دستم، در قعر کان درافتاد
برجست از آن لهيبي با نعره ي عجيبي * * * بر دامن عبايم زان شعله آذر فتاد
دامن کشان جهيدم، از هول جان دويدم * * * در خُمره اي پريدم، دستارم از سر افتاد
زين خيرِ بي محابا، غلتيد خُمره از جا * * * دستم شکست و هم پا، نقصم به پيکر افتاد
و از برکتِ نفت نيز چونان لَبن، که از آن سرشير و ماست و ديگر لبنيات سازند، چيزها توان ساخت و هم از آن جمله است موميايي و قطران و قير و روغن فرنگي که در علم طبابتش وازلين گويند و بر جاي روغن عقرب در حفرات مجروحه چپانند.
بيت
وازلين بر زخم مُژگانت نهادم به نشد * * * تير مژگانت مگر با وازلين آغشته بود؟!
و کان نفت نيز چونان غيرت است که در جهان بندرت توان يافت چه باري تعالي اين نيز چونان آن دگر به جهانيان اندک داده است و هم از اين روست که بر سر آن دشمني ها کنند و لشکرها کشند و خون ها ريزند و فتنه ها انگيزند و وفور اين نعمت در خاک عجم بدان پايه است که به هر جا ثقبه اي زنند، بتر او دوگند کند و بوکشان ديگر بلاد را به مشام رسد و هوس ايشان برانگيزد و به خود کشد تا بدانجا که اُمراي عجم بفريبند و به دره ها دهند و شرافت ايشان بخرند و پلاس استعمار بيفکنند و مَشک ها پُر کرده به خارج فرستند.
صاحب التفاصيل فرمايد که: در سفرينگي دنيا با يکي از فرنگانم موافقت افتاده بود. روزي به سراي وي شدم او را ديدم که پرّه ي فراخ کرده، به جانبي مخصوص بوي همي کشد. پنداشتم که انتظار ناهار دارد و حال آن که پاسي از اَذان ظهر همي گذشت. چون حال واقعه پرسيدم گفت: فلان، اين حالت که بيني اثر استشمام نفت است که از نقطه اي بعيدم به مشام همي رسد و نيز همو فرمايد که: ديگر روز که به سراغ وي شتافتم بازش نيافتم و دانستم که ساز سفر ساز کرده و با کاروان استعماريان از جهت تحصيل نفت آهنگ مُلک عجم کرده است.
ابوالبلاد جعفر بن محمد سياست شکاف سجستاني در فصل خامس رساله ي « تفحص عن امرالنفط » فرمايد:
... و عجمان را فراخ کاني است! در سراسر ملک که ارزش آن ندانند و گرسنه و عريان بر زير آن عُمر گذارند و به خواستگاران بي طمعش ندهند و طعمکاران و استعمارچيان بر سرِ آن نشانند و رقابت روا ندارند و از آن نعمت به نقمتي کفايت کنند و سردسته ي مفسدين اين قوم ساعدين ساعد شيّاد مراغوي است که شاعر داستان وي چنين آورده :قصيده
يافت در مُلک عجم ديده ي استعماري * * * منبع پرگهري، مخزن گوهرياريکارواني به ره افکند و به خورجين زرکرد * * * تا ببندد دم هر سرور و هر سالاري
ساعدي ديد و زيران و وکيلاني چند * * * ريخت در دامنشان سيم و زرِ بسياري
وعده داد و حيل ها زد و افسون ها خواند * * * تا به همراهيشان گشت قويدل باري
با جرايد به کنار آمد و پيمان ها بست * * * تا نرانند ز هنگامه ي او گفتاري
زان به غفلت که رقيبان به کمين اند بسي * * * خيره گرديده ز هر سوي بر او هشياري
دست ساعد به حنا بود که از جانب دوست * * * واردي معرکه گرديد سياستکاري
مشتري گشت و ادب کرد و فزونتر پرداخت * * * خردلي را به مثل ريخت به پا خرواري
پرده از کار رقيبان مُنافق بگرفت * * * تا نمودار شود صورت هر طرّاري
الغرض کار رقابت به شقاوت افتاد * * * بر سر نفت، به پا خاست گران پيکاري
از رُخ ساعد مزدور براُفتاد نقاب * * * راز او گشت عيان بر سر هر بازاري
مشتري رفت و بجا ماند به کان زر و سيم * * * ملّت گرسنه اي دولتِ کج رفتاري
دوست رنجيده ز ميدان شد و دشمن دلشاد * * * که گزندي نرسيده است به استعماري
تا که اين دولت و اين ملّت و اين مملکت است * * * هر زمان بر سرِ بار آيدمان سرباري
عزمي اي توده ي مظلوم قيامي رزمي * * * جنبشي، پيچ و خمي، شور و شري، رگباري
ورنه تا در تو وطن خواهي و غيرت مرده است * * * ديگران سرور و تو بنده ي خدمتکاري
پينوشتها:
1. سيد محمد حسين شهريار، ديوان، ص 284.
2. محمود افشار يزدي، گفتار ادبي، دفتر دوم، 1353، ص 111 – 118.
3. انوري :
هر که را پاي و خري بود به حيلت بگريخت * * * چه کند مسکين آن را که نه پاي است و نه خر!
مطلع قصيده انوري چنين است :
بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحر * * * ناله اهل خراسان به بَر خاقان بر
4. يعني زلزله .
5. ايرانيان سلاجقه آسياي صغير و سلطنت عثماني را که جانشين آن سلسله و دولت روم شرقي شده بود همچنان ( دولت روم ) مي ناميدند.
6. به معني بت پرست است. بهرامي سرخسي راجع به شمن گويد:
هميشه خرم و آباد باد ترکستان * * * که قبله شمنان است و جايگاه بتان
بتي شمن کش و جادو فريب و سحر نما * * * به رخ بهار بهار و به قهر باد حزان
مقصود از ( بهار ) اول يا دوم بايد ( نوبها ) بلخ باشد که جاي بتان و زماني بتخانه بوده است.
7. در بي وفايي ترکان شعرا اشعار زياد گفته اند. اسدي طوسي گويد:
وفا نايد از ترک هرگز پديد * * * از ايرانيان جز وفا کس نديد
سنايي : ما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراک * * * تو ترکي و هرگز نبود ترک وفادار
نظامي : به نفرين ترکان زبان بر گشاد * * * که بي فتنه ترکي ز مادر نزاد
در شاهنامه ثعالبي آمده است که: ( نه وجود در ميان روميان وجود دارد نه وفا نزد ترکان ). چنانکه گذشت چون ترکان غربي ( آسياي صغير ) را ايرانيان با روميان شرقي ( بيزانس ) يکي مي خواندند، بيان ثعالبي در مورد ( جود ) روميان و ترکان ابهام دارد.
8. اين قصيده بيست سال پيش گفته شده است. چهل سال به آن زمان مربوط است و گرنه امروز که اين کتاب چاپ مي شود شصت سال از آن تاريخ مي گذرد.
9. خوشدل تهراني، ديوان خوشدل، ص 255 – 256.
10. پژمان بختياري، ديوان، ص 35 – 38.
11. جزيي از قصيده اي است که به اقتضاي چکامه ي بلند و پرخروش استاد سخن جناب آقاي دکتر حميدي شيرازي: « آتشي سر برکشيد از ناي آذربايجان » ساخته شد. – 4 خرداد ماه 1325 خورشيدي
12. قاسم رسا، ديوان کامل، ص 202 – 203.
13. همان منبع، صفحات 23 و 222.
14. سيد محمد حسين شهريار، ديوان، صفحات 45 – 341.
15. همان منبع.
16. محمد تقي بهار ديوان، به کوشش مهرداد بهار، ص 817 – 820.
17. مهدي حميدي، سال هاي سياه، ص 115 – 118.
18. حسين پژمان بختياري، ديوان، ص 25 – 27.
19. نخست وزير شوروي.
20. سيد جعفر پيشه وري.
21. پا گرفتن اصطلاح نظامي است يعني هماهنگ رفتن.
22. در جا گرفتن اصطلاح نظامي است.
23. انفجار اتم مقصود است.
24. 24 آبان ماه 1325، در شماره ي 178 مجلّسه ي تهران مصور چاپ شده است.
25. 16 آذر ماه 1325، در شماره ي 174 مجلّسه.
26. مهدي حميدي، سال هاي سياه، ص 111 – 112.
27. فريدون تولّلي، نقل از روزنامه ي ارس به جاي ايران ما، 25/10/11.
28. قوام السلطنه.
29. صادق سرمد، ديوان، ص 113 – 114 آذرماه 1325.
30. صادق سرمد، ديوان صادق سرمد، ص 102 – 103.
31. محمد حسين شهريار.
32. فريدون تولّلي، پيشين التفاصيل، ص 12 – 17.
ذاکرحسين، عبدالرحيم؛ (1379)، ادبيات ايران پيرامون استعمار و نهضت هاي آزادي بخش، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}